داستانهایی از سیرت حضرت امام رضا علیه السلام
زندگانى حضرت امام رضا(علیه السلام) پر است از لحظاتى نورانى و شگفت انگيز كه دل شيفتگان را مى برد در این مجال به داستان ها و حکایت هایی اشاره می کنیم که سیرت زیبای آقا علی ابن موسی الرضا علیه السلام را به تصویر می کشد.
نشانه موى پيامبر(صلی الله علیه واله)
مردى از نوادگان انصار خدمت امام رضا(علیه السلام) رسيد. جعبهاى نقرهاى رنگ به امام داد و گفت :
«آقا! هديهاى برايتان آوردهام كه مانند آن را هيچ كس نياورده است». بعد در جعبه را باز كرد و چند رشته مو از آن بيرون آورد و گفت: «اين هفت رشته مو از پيامبر اكرم(صلی الله علیه واله) است. كه از اجدادم به من رسيده است». حضرت رضا(علیه السلام) دست بردند و چهار رشته مو از هفت رشته را جدا كردند و فرمود: «فقط اين چهار رشته، از موهاى پيامبر است».
مرد با تعجب و كمى دلخورى به امام نگاه كرد و چيزى نگفت. امام كه فهميد مرد ناراحت شده است، آن سه رشته مو را روى آتش گرفت. هر سه رشته سوخت، اما به محض اين كه چهار رشته موى پيامبر(ص) روى آتش قرار گرفت شروع به درخشيدن كرد و برقشان چهره مرد عرب را روشن كرد.
(از كتاب «ديوان خدا» نوشته نعيمه دوستدار)
************************************
صحبت گنجشك با امام (علیه السلام)
راوى: سليمان (يكى از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(علیه السلام) در بيرون شهر، باغى داشتند. گاهگاهى براى استراحت به باغ مى رفتند. يك روز من نيز به همراه آقا رفته بودم. نزديك ظهر، گنجشك كوچكى هراسان از شاخه درخت پركشيد و كنار امام نشست. نوك گنجشك، باز و بسته مىشد و صداهايى گنگ و نامفهوم از گنجشك به گوش مىرسيد. انگار با جيك جيك خود، چيزى مى گفت.
امام عليه السلام حركت كردند و رو به من فرمودند: « سليمان!... اين گنجشك در زير سقف ايوان لانه دارد. يك مار سمى به جوجههايش حمله كرده است. زودباش به آنها كمك كن!. .
.
با شنيدن حرف امام ـ در حالى كه تعجب كرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ايوان دويدم كه پايم به پلههاى لب ايوان برخورد كرد و چيزى نمانده بود كه پرت شوم...
با تعجب پرسيدم: «شما چطور فهميديد كه آن گنجشك چه مى گويد؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آيا اين كافى نيست؟!»
راوى: سليمان (يكى از اصحاب امام رضا(ع)
حضرت رضا(علیه السلام) در بيرون شهر، باغى داشتند. گاهگاهى براى استراحت به باغ مى رفتند. يك روز من نيز به همراه آقا رفته بودم. نزديك ظهر، گنجشك كوچكى هراسان از شاخه درخت پركشيد و كنار امام نشست. نوك گنجشك، باز و بسته مىشد و صداهايى گنگ و نامفهوم از گنجشك به گوش مىرسيد. انگار با جيك جيك خود، چيزى مى گفت.
امام عليه السلام حركت كردند و رو به من فرمودند: « سليمان!... اين گنجشك در زير سقف ايوان لانه دارد. يك مار سمى به جوجههايش حمله كرده است. زودباش به آنها كمك كن!. .
.
با شنيدن حرف امام ـ در حالى كه تعجب كرده بودم ـ بلند شدم و چوب بلندى را بر داشتم . آن قدر با عجله به طرف ايوان دويدم كه پايم به پلههاى لب ايوان برخورد كرد و چيزى نمانده بود كه پرت شوم...
با تعجب پرسيدم: «شما چطور فهميديد كه آن گنجشك چه مى گويد؟» امام فرمودند: «من حجت خدا هستم... آيا اين كافى نيست؟!»
************************************
ميهمان دوستى امام(علیه السلام)
راوى: يكى از نزديكان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختى بود. يك ماه طول كشيد». امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»
ـ « ببخشيد كه دير وقت رسيدم. بى پناه بودن مرا مجبور كرد كه در اين وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نكن! ما خانواده اى ميهمان دوست هستيم».
در اين هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله اش آرام آرام كم نور شد. ميهمان دست برد تا روغن در چراغ بريزد.
اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر كرد. مرد گفت: «شرمنده ام! كاش اين قدر شما را به زحمت نمى انداختم».
امام در حالى كه با تكه پارچه اى، روغن را از دستش پاك مى كرد، فرمودند: ما خانواده اى نيستيم كه ميهمان را به زحمت بيندازيم».
راوى: يكى از نزديكان امام رضا(ع)
مرد گفت: «سفر سختى بود. يك ماه طول كشيد». امام رضا (ع) فرمودند: «خوش آمدى!»
ـ « ببخشيد كه دير وقت رسيدم. بى پناه بودن مرا مجبور كرد كه در اين وقت شب، مزاحم شما شوم».
امام لبخند زدند و فرمودند: «با ما تعارف نكن! ما خانواده اى ميهمان دوست هستيم».
در اين هنگام روغن چراغ گرد سوز فرو نشست و شعله اش آرام آرام كم نور شد. ميهمان دست برد تا روغن در چراغ بريزد.
اما امام دست او را آرام برگرداند و خود، مخزن چراغ را پر كرد. مرد گفت: «شرمنده ام! كاش اين قدر شما را به زحمت نمى انداختم».
امام در حالى كه با تكه پارچه اى، روغن را از دستش پاك مى كرد، فرمودند: ما خانواده اى نيستيم كه ميهمان را به زحمت بيندازيم».
************************************
ابرهاى سياه
راوى: حسين بن موسى
از شما چه پنهان شك داشتم. نه به شخص امام رضا(علیه السلام) نه!... فقط باورم نمى شد كه واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چيز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدينه خارج شديم. در راه فكر كردم كه چقدر خوب مى شد اگر مى توانستم امام را آزمايش كنم. در همين فكرها بودم كه امام پرسيدند:
«حسين!... چيزى همراه دارى كه از باران در امان بمانى؟!»
فكر كردم كه امام با من شوخى مى كند ، اما به صورتش كه نگاه كردم، اثرى از شوخى نديدم . با ترديد گفتم: «فرموديد باران؟! امروز كه حتى يك لكه ابر هم در آسمان نيست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه با قطرهاى باران كه روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سياه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مى آمدند و جايى درست بالاى سر ما ، درهم مى پيچيدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شديد شد كه مجبور شديم به شهر برگرديم.
راوى: حسين بن موسى
از شما چه پنهان شك داشتم. نه به شخص امام رضا(علیه السلام) نه!... فقط باورم نمى شد كه واقعا امامان معصوم، بتوانند قبل از اتفاقات از همه چيز اطلاع داشته باشند. آن روز صبح به همراه امام رضا(ع) از مدينه خارج شديم. در راه فكر كردم كه چقدر خوب مى شد اگر مى توانستم امام را آزمايش كنم. در همين فكرها بودم كه امام پرسيدند:
«حسين!... چيزى همراه دارى كه از باران در امان بمانى؟!»
فكر كردم كه امام با من شوخى مى كند ، اما به صورتش كه نگاه كردم، اثرى از شوخى نديدم . با ترديد گفتم: «فرموديد باران؟! امروز كه حتى يك لكه ابر هم در آسمان نيست...»
هنوز حرفم تمام نشده بود كه با قطرهاى باران كه روى صورتم نشست، مات و مبهوت ماندم .
سرم را كه بالا گرفتم، زبانم بند آمد. ابرهاى سياه از گوشه و كنار آسمان به طرف ما مى آمدند و جايى درست بالاى سر ما ، درهم مى پيچيدند. بعد از چند لحظه آن قدر باران شديد شد كه مجبور شديم به شهر برگرديم.
نظرات شما عزیزان: